دانلود رمان انتهاج از بنفشه و رعنا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
این رمان با پایان خوش برگرفته از واقعیت هست. نیکو ، دختری که تو سن کم با پسر خاله ی دوستش که یه دندونپزشک سرشناس هست آشنا میشه و بخاطر علاقه ی طرف مقابل و پدر و مادرش به این مرد خیلی زود این آشنایی به ازدواج ختم میشه اما ازدواجی که تازه شروع طوفان هاست… نیکو بحاطر نقد های مداوم همسرش، هر روز و هر شب تلاش میکنه تا بهتر باشه اما درست زمانی که فکر میکنه به نقطه خوبی رسیده، همسرش رو با دوست صمیمی خودش رو تختخواب پیدا میکنه و باور هاش زیر و رو میشه، حالا دیگه نیکو نمیخواد یه بازنده باشه، هرچقدر هم این مسیر سخت باشه…
خلاصه رمان انتهاج
۱۷ ساله بودم. با اکیپ بچه های کلاس زبان رفتیم دور هم شهربازی! من همیشه اون دختر ترسویی بودم که باید همه چهار چشمی مواظبم میبودند تا بلایی سرم نیاد و تفریح و سفر خراب نشه! اون روز هم زمین خوردم! زمین خوردم و دندونم شکست! همه تقریبا بچه بودیم. بزرگترین فرد گروه ۲۱ سالش بود، پیام! سریع اومد کمکم، خوب هم همه چیز رو مدیریت کرد! با ماشین باباش اومده بود. منو سوار کرد و زنگ زد به پسر خاله اش که جراح دندونپزشک بود . شرایط رو توضیح داد و اونم گفت خودتون رو برسونید مطب! انقدر خونم رقیق بود که تا برسیم خون دندونم بند نیومد و انقدر بیجون بودم که وقتی رسیدیم درست نمیتونستم راه برم! از ترس عصبانیت بابام به خونه خبر نداده بودم. بابام یه معلم بازنشسته بود، مثل مادرم، هر دو سن بالایی داشتن و با وجود محبت اما، اصلا حوصله نداشتند. خیلی زود از کوره در میرفتند و نمیشد ازشون انتظار حمایت تو چنین شرایطی داشت.
من ته تغاری ناخواسته بودم! با خواهر هام ۱۸ و ۲۳ سال اختلاف سنی داشتم! وقتی به دنیا اومدم مادرم خودش پوکی استخوان داشت و منم یه بچه ضعیف ، نارس ، زرد و زار بودم! بزرگتر شدم باز هم شرایط تغییر نکرد. عملا نسرین و نگار ، خواهر هام، منو بزرگ میکردن. تو کل زندگی، من جون درست حسابی نداشتم. درسته لاغر استخونی نبودم اما همیشه لاغر بودم و قدم تو ۱۷ سالگی به ۱۵۰ نمیرسید! پیام کمک کرد وارد مطب بشم. ساعت ۴ عصر بود و روی در نوشته بود ساعت کار مطب ۵ عصر! داخل مطب نه منشی بود نه مراجعه کننده! اما در اتاق پزشک باز بود. پیام بلند گفت – رهام! هستی! مرد قد بلندی با موهای مشکی کوتاه که دو طرف شقیقه هاش از سفیدی مو هاش به جوگندمی میزد با چشم و ابرو مشکی و پوست جو گندمی اومد تو قاب در! کاملا با پیام متفاوت بود. پیام قدش متوسط و حدود ۱۷۰ الی ۱۷۵ بود، موها و چشم های روشنی داشت. نه خیلی روشن اما خرمایی روشن. با پوست سفید تر! کاملا متفاوت از پسر خاله اش!
رهام نگاهمون کرد و گفت – این بنده خدا که خیلی رنگش پریده پیام! برو تو آشپزخونه براش آبقند درست کن. سریع اومد زیر بازو منو گرفت و برد سمت تخت اتاق پزشک رو تخت دندونپزشکی دراز کشیدم و پیام گفت – میرم آب قند بیارم. با این حرف رفت و رهام به من مجدد نگاه کرد. از شدت ضربه به صورتم لبم ورم کرده بود. آروم گفت: – مامانت اینا نمیدونن!؟ با تکون سر گفتم نه! نشست روی سه پایه اش، چندتا وسیله حاضر کرد و گفت – چرا نگفتی!؟ خبر ندارن با پیام بیرونی!؟ با وجود بی حالیم گفتم – چرا… میدونن. اکیپی رفتیم شهربازی، بابام خودش منو رسوند اما بگم زمین خوردم قاطی میکنه! رهام خندید و گفت – اها… پس از اون بابا هاست! نمیدونستم منظورش چیه اما فقط سر تکون دادم چون حال نداشتم حرف بزنم. رهام خم شد رو من و دستمال هارو از زیر لبم بیرون آورد و گفت – رو آسفالت زمین خوردی!؟ آره خفه ای گفتم و با یه وسیله دهنم رو تمیز کرد و پرسید …