خلاصه کتاب:
یکی از قلچماقایی که همراه فرانسواست چند دقیقه ای با آیپدش ور میره و بعد صفحه رو جلوی رئیسش میگیره که کاپشن بادی بزرگش باعث شده سرش برای تنش کوچیک به نظر برسه. فرانسوا آیپد رو میگیره و بعد از اینکه نگاه دقیقی بهش میندازه میاد به طرف من و صفحه ای که گزارش انتقال پول داخلش هست رو به من هم نشون میده. شماره ی حساب و مبلغ درسته. با اینحال باز به جرجیو نگاهی میندازم تا تاییدش رو بگیرم. سرش رو از روی آیپد بلند میکنه و میگه: “مبلغ به حسابمون اومده. مشکلی نیست.”
خلاصه کتاب:
با غرش آسمون به خودم میام. می ایستم و در حالی که لبه های کتم رو به هم نزدیک میکنم به ابرهای سیاه تو آسمون شب خیره میشم. هنوز بارونی در کار نیست اما برای من که بیشتر عمرم تو لاس وگاس بودم گفتنش سخت نیست که تا چند دقیقه دیگه آسمون باز میشه و سیل ازش میاد. باد موهامو به بازی میگیره و از ذوق ذوق پاهام تازه متوجه میشم که چقدر راه رفتم. گوشیمو از جیبم درمیارم و بهش نگاه میکنم. نزدیک به بیست تماس از دست رفته. گوشی رو خاموش میکنم و برمیگردونم به جیبم، همه برن به درک.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " پاراگراف رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.