خلاصه کتاب:
فکر میکردم تمام چیزایی که تو زندگی نیاز دارم رو کنار خودم دارم: تفنگ، هلیکوپتر و برادرانم. البته بیشتر زنها آرزوی زندگی منو ندارن، اما بعد از چیزایی که دیدم و کارایی که انجام دادم، فکر نمیکنم که خودم هیچوقت آرزوی چیزای بیشتری داشته باشم. باشگاه موتورسواری “سوارانِ شبح” خانوادهی منه و من برای اونا هر کاری میکنم. میخوام اونا از هر خطری دور باشن. حتی اگه این خطر، خودم باشم.
خلاصه کتاب:
داستان زندگى شیدا احسانى از ۵ سالگى است تا جوانى.دختر بزرگ خانوادهاى ٧نفره خانوادهای با پدرى معتاد و بد زبان اما سخت کوش و غیرتى و مادرى مظلوم و ساده. شیدا با داشتن برادرى بیرحم و برادرى دیگر مهربان، در این خانوادهى پر از تفاوتهاى فاحش رشد مىکند و بزرگ مىشود. کودکى او با اتفاق بزرگترى درجامعه رقم مىخورد، انقلاب اسلامى و نوجوانیاش با حادثهای بس بزرگ جوش مىخورد: جنگ. تنها دخترى ساده و معمولى در جریان روان زندگى خشن و گاه مهربان قد مىکشد و بزرگ مىشود. ورود بهروز پسرک خردسال تنها حادثهى بزرگ زندگى شیداست…
خلاصه کتاب:
داستان در مورد دختری به اسم آواست… دختری شونزده ساله که توی این سن کم اسیر مشکلات زیادی میشه… دختری که توی کشور غریب به طرز وحشیانه ای بهش دست درازی میشه…
خلاصه کتاب:
من این مسیر رو انتخاب نکردم. هیچکس همچین کاری نمیکنه. این زندگی منو مجبور کرد. این شهر منو مجبور کرد. بخاطر کسی که بهش تبدیل شدم عذرخواهی نمیکنم. بجز این موسز نمی تونست باهام باشه. اون گفت منو تاابد میخواد و منم کمکم دارم باورش میکنم. اما نمیتونم از گذشتم فرار کنم و گناهانم به دنبالم هستن. اگه الان زمان کفاره دادنه، خوشحال خواهم شد که تقاص پس بدم. ممکنه شانس دوبارهای داشته باشیم، اما باید اول از این موضوع زنده بیرون بیایم…
خلاصه کتاب:
سوفی که بزرگترین خواهر در بین سه دختر خانواده ای کلاهدوز هست مجبوره که عهده دار کار مغازه باشه و کلاه درست کنه، سوفی ندانسته با قدرت جادویی که داره به کلاه هایی که درست می کنه قدرت جادویی می ده اما به همین دلیل یه روز جادوگری وارد مغازه می شه و سوفی رو طلسم و به یه عجوزه تبدیل می کنه، سوفی مغازه رو ترک می کنه و...
خلاصه کتاب:
حسام یه پسر بیست و شش ساله س که توی یه خانواده مومن بزرگ شده و خودش خیلی پایبند و معتقده. یه روز که به مطب داییش میره برای اولین بار توی زندگیش به یه دختر با دقت نگاه می کنه... دخترم کسی نیست جز آریانادخت امیری... به نظرتون چی پیش میاد؟! عشق؟! بین آدمایی که هیچ سنخیتی با هم ندارن؟! گاهی فقط یک جمله ی ساده مسیر زندگی رو عوض می کنه... یه جمله ی ساده مثل به من نگاه کن...
خلاصه کتاب:
دختر قصه ما لوا در خانواده ای مذهبی و سنتی بزرگ شده است. او به صورت مخفیانه با پسری به اسم اهورا رابطه داره اما هر چی میگذره بیشتر متوجه انتخاب اشتباهش میشود. پس تصمیم میگیره این رابطه را تمام کند، اما با واکنش عجیب اهورا مواجه میشود. لوا با دردسر های بزرگی مواجه میشود که در این مسیر تنها کسی که حاضر به کمکش شد، پسر عمویش بود. پسری که در کل خانواده، بدنام است و همه اورا از خانواده طرد کردهاند اما آیا راستین همان آدمی است که خانواده فکر میکنند؟…
خلاصه کتاب:
در باز شد با دیدن تانیا زیر لب فحشی دادم لبخندی زد و گفت:- مبارک باشه! – مرسی. نگاهی به آرتان که با اخم داشت نگاش میکرد کرد و گفت: – آرتان یه دقیقه میای؟ ارتان نگاهی بهم انداخت باشه ای زیر لب گفت تانیا رفت و آرتان از جاش بلند شد و گفت: – الان میام عزیزم! سری تکون دادم که رفت. بیا اینم از شانس ما، آخه کجا دیدی روز نامزدی طرف زن سابقش هم حضور داشته باشه؟ اونم بیاد شوهرت و صدا کن ببره!
خلاصه کتاب:
شهرزاد دختری هفده ساله که در یک تصادف ناگهانی پدر و مادر خود را از دست میده و مشکل بدتر آنکه عموی نامردش ارث نه چندان زیاد برادرش را بالا می کشد و سرپرستی شهرزاد رو قبول نمی کنه. حالا می ماند شهرزادی که در آن شب کذایی سپرده شده بود به خانواده حاج سبحان صالحی…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " پاراگراف رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.