دانلود رمان لمس دشمن از holly_renee با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بعد از اینکه مادر جوزی از دنیا میره، اون مجبور میشه برای زندگی با پدر، مادرناتنی و برادر ناتنیش به شهر دیگه ای بره. اما نمیدونه توی اون شهر چی در انتظارشه. فامیلی جوزی رازی رو پشت خودش قایم کرده که بدون اینکه جوزی ازش خبر داشته باشه، اون رو به دشمن شماره یک تنها پسری که عاشقش میشه، تبدیل میکنه. بک کلرمونت زیبا، بیرحم و همه کاره شهره و قصد داره انتقام این زخم کهنه رو از بی گناه ترین فرد این داستان که جوزیه پس بگیره.
خلاصه رمان لمس دشمن
“جوزی” یک هفته میشه که به کلرمونت بی اومدم.یک هفته از برخوردی که با بک داشتم میگذره. این اسمی بود که براش گذاشته بودم. یه برخورد. چون بیشتر از این نمی خواستم براش ارزش قائل بشم. با وجود اینکه هرروز بهش فکر می کردم. لوکاس آهی کشید و بسمتش چرخیدم . رو به پایین خیابون مجاور ساحل رانندگی می کرد. -چیزی شده؟ نمی دونم اصلا چرا این سوالو پرسیدم وقتی خودم جوابشو می دونستم. اون داشت منو برای اولین روز کاریم به سرکار جدیدم می رسوند و صد در صد هم مخالف این کار بود. من و لوکاس طی هفته گذشته با هم وقت گذرونده بودیم و من از احساسی
که نسبت به شغلم داشت با خبر بودم. -هیچی. سرشو تکون داد. همزمان کانتری کلاب توی دیدمون مشخص شد.(کانتری کلاب جاییه که علاوه بر کلاب ،امکانات تفریحی دیگه ای مثل استخر و زمین گلف و زمین تنیس و غیره داره). می دونستم که پدرم هم در مورد کارم احساسی مشابه لوکاس داره. جفتشون فکر می کردن که من احتیاجی به کار کردن ندارم اما داشتم. من مثل لوکاس نبودم و نمی تونستم به پدرم وابسته باشم. چون سرپرستم شده بود و من فقط هفده سالم بود، اختیار بیمه مادرم و خونمونو در دست داشت تا وقتی من ۱۸ ساله بشم. با وجود اینکه می خواستم اما نمی تونستم
بهش اعتماد کنم تا بزارم مراقبم باشه. چون قبلا وقتی بهش احتیاج داشتم این کارو نکرد و می دونستم که الان هم نمیتونم بهش اعتماد کنم. پدر من کسیه که از قدرتش به عنوان سلاح استفاده میکنه. من اینو از روی تجربه میدونم. وحتی نمیتونم تصور کنم چه بلایی میتونه سر وسایلی که متعلق به منه بیاره. من هیچوقت نمی خواستم اینجا باشم. می خواستم این شهرو ترک کنم و به یوتا (ایالتی در آمریکا) برگردم. دلم می خواست بوی وانیل گرم خونه مادرمو احساس کنم و در به دیوارای لیمویش که تا الان قدرشونو نمی دونستم خیره بشم. قلبم درد می گرفت وقتی به این فکر می کردم که…