خلاصه کتاب:
من الویزه بریجرتون هستم مامان تو میگی من باید از یه پسر خوشم بیا اما من میگم هرگز هرگز هرگززز!!! اونم با سه تا علامت تعجب!!! کاملاً مطمئنم که هیچ وقت ازدواج نمی کنم. اگه اون بیرون کسی مال من بود فکر نمی کنی تا الان پیداش کرده بودم؟ اما با دیدار آقای فیلیپ فهمیدم ک… این آخرین فرصت منه. سرنوشت رو با دو دستم چسبیدم… و دوراندیشی رو دادم به باد هوا آقای فیلیپ، لطفا لطفاً تموم اون چیزهایی باش که تصور کرده بودم هستی. چون اگه همون مرد باشی که نامه هات ادعا دارن، فکر کنم بتونم عاشقت بشم…
خلاصه کتاب:
لاله زن مطلقهایه که برای اولین بار و به پیشنهاد خواهرش پا به یک مهمونی ممنوعه میذاره و برای اولین بار نوشیدنی میخوره و گیج میشه… طوری که وقتی صبح بیدار میشه خودشو کنار مردی میبینه که نمیدونه کیه و چهطور باهاش اومده به خونهش… مردی به نام امیرحسین بردبار که…
خلاصه کتاب:
داستان دختریست که در اوان کودکی، با دریافت تصویری بر پرده ی سفید ذهنش، بزرگسالی مخدوشی برایش رقم خورده و عزم آن دارد که با مهربانترین همراه و همنوازش، خوشترین لحظات را بر باریکه ی خیالش ثبت کند و آن که واقعیت این همراهی را به ته خط میرساند، همان اوست که…
خلاصه کتاب:
یاسمن دختری که کل خانوادش توسط پسرعموی خشن و بی رحمش قتل عام شده. پسر عمویی که همه فکر میکنن جنون داره. کارن از بچگی یاسمنو دوست داره و وقتی متوجه بی میلی اون نسبت به خودش میشه اونو مثل برده تو خونهاش چند سال زندانی میکنه حتی شده قلاده دور گردنش ببنده این کارو میکنه. تا روزی که دشمن درجه یکش که یک آدم مغرور و کله خره، تصادفا یاسمن رو میبینه و ازش خوشش میاد. به خاطر کینه ای که از کارن داره، یه روز تو راه دانشگاه یاسمنو میدزده و مجبورش میکنه که…
خلاصه کتاب:
هرگز فراموش نمی کنم هفت ساله بودم که در یک غروب دلگیز پاییزی مادرم با چادر چیت گلدار و چمدانی زهوار در رفته در حالی که گریه امانش را بریده بود و با گوشه چادر رنگ و رو رفته اش اشک هایش را پاک می کرد، دستم را گرفته بود و رو به مادربزرگ که از پنجره چوبی خانه آجری با تحقیر و چشمانی بی فروغ با چارقد سفیدی که طبق عادتش بیخ گلویش با سنجاقی سفت بسته بود، گفت…
خلاصه کتاب:
الینا نریمان دانشجوی تئاتر است او در یک خانواده ثروتمند و بیقید با پدری قم.ار باز زندگی میکند و مادرش هم مدتها قبل با استاد موسیقی اش فرار کرده و او را تنها گذاشته است. الینا علاقهای به دنیای پدرش و خانهشان ندارد و همیشه کمبود پدری واقعی و مادری دلسوز را احساس میکند. یک روز در دانشگاه که الینا از روابط روزمره با دوستان و کلاسهایش خسته است، در حال قدمزدن به کافهای به اسم «کافه کتاب» که تازه در نزدیکی دانشگاه بازشده، میرود.
خلاصه کتاب:
همیشه آدمها رو با ظاهرشون نباید قضاوت کرد. پشت همهی چهرههایی که میبینیم، آدمهایی هستن که نمیشه فهمید تو قلب و فکر و روحشون چه چیزی جریان داره. گاهی باید دستشون رو گرفت، روحشون رو لمس کرد و به تنهاییهاشون نفوذ کرد تا بشه اون پوستهی سفت و سخت رو شکوند. این قصه، قصهی بیرون کشیدن یه روح پاک از یه جسم خسته و آسیبدیدهست. قصهی دیدن زیباییهای ذاتی آدمها، بیتوجه به حصار جسمانی اونها. این قصه… یعنی قصهی «لمس تنهایی ماه»…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " پاراگراف رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.