خلاصه کتاب:
من یک دختر معمولی با یک زندگی معمولی بودم، تا اینکه روحم رو برای نجات مادرم فروختم. حالا بین دو دنیا گیر افتادم، بین خون آشام هایی که باهاشون پیمان بستم و فا ها که خونشون در رگ هام جاریه. بین شاهزاده ای که عاشقش شدم و موجوداتی که مردمش به بردگی گرفتن…
رمان شعله نقره ای
“تاویان گری” صبح قاصد زودتر از موعد اومد پیامی کوتاه بود از طرف لیوای- اوه شرمنده، شاهزاده لیوای که فرمان برگشت رو صادر کرده. در جنگ بهمون نیاز دارن همچنین ذکر کرده که فن و آری صبح اعدام میشن. این روزها سلامت روانیم ضعیف شده قلبم به درد میاد. به آسمان بالای سرم خیره میشم سایه های بنفشی که با سیاهی مخلوط میشن هیچ راهی نداره که به موقع برسم تا استون هیل حداقل دو روز سواریه. ولی باید کاری کنم، نامه رو تو دستم مچاله میکنم و دنبال سالزار میگردم، برف زیر پام خرد میشه. داخل چادرش نیست. به مرکز جمعیت
میرم و سالزار رو همراه زن جوانی میبینم. دختر رو کنار میزنم و نامه مچاله شده رو سمتش پرت میکنم: باید برگردیم. همین الان. سربازارو آماده کن _«لعنتی الان نصفه شبه.» در حین فریاد زدن بزاغ دهانش بیرون میپره. _«برگرد به چادرت خانم کایلا ویندهلم. و یادت باشه کی هستی. تو اینجا یه پرنسس نیستی.» _من هیچوقت پرنسس نبودم و مقام بالایی که دارم هیچ ربطی به خانوادم نداره. بلکه بخاطر اینه که من یک عوضی دست و پاچلفتی نیستم که یه گروه خون آشامو به طرف فساد بکشونم یا اینکه دست های از سربازها رو به غارت دهکده فاها تشویق کنم.
این خیلی خطرناکه اونا به کسی احتیاج دارن تا ازشون محافظت کنه نه کسی مثل تو، پس ما امشب از اینجا میریم! چه با تو چه بدون تو. با عجله میرم بیرون. قبلم بی وقفه به سینه ام میکوبه خشم مثل زهر درونم غلیان میکنه. زنگ در مرکز کاروان به صدا درمیاد. افراد خسته از چادرها بیرون میان تا ببینن قضیه چیه حرفم رو
خلاصه کتاب:
شهریار اصلانی یه قاچاقچیه کله گنده اس که ادم می فرسته سراغ دخترا تا مخشونو بزنه و به هوای ازدواج بیاره تو عمارت و بعد بفرسته دبی. این بین کسی نمیتونه مخ رهایش رو بزنه و خودش وارد عمل میشه. از جسارتش خوشش میاد و عاشقش میشه و اونو میاره عمارتش و تازه رهایش می فهمه تو چه دامی افتاده…
خلاصه کتاب:
روایتی عاشقانه و جنجال برانگیز از دختری پرورشگاهی به اسم مرسده که تو دانشگاه عاشق پسری میشه. اون پسره یه خون آشام از خاندان خون آشامان اصیله. مرسده به طور اتفاقی به این موضوع پی می بره و مهرداد تاریخچه خاندانش رو برای مرسده میگه تا میرسه به جد بزرگش یعنی “دیاکو” اولین خون آشام اصیل و فرمانروای خون آشامان دنیا، که تابلویی از آن در زیرزمین قدیمی عمارت خانوادگی مهرداد وجود داره. طی اتفاقی که باعث کشته شدن مهرداد و رفتن مرسده به گذشته، یعنی دوران فرمانروایی دیاکو و شروع داستان اصلی عشق آتشین و ابدی دیاکو و مرسده میشه ولی…
خلاصه کتاب:
این رمان در مورد مردی به اسم احمدرضا است که زنش مرده و یه دختر بچه ام داره سال ها قبل احمدرضا دل به دختر عموش، مرجان میده اما مرجان خیانت میکنه با کسه دیگه ای ازدواج میکنه. حالا بعد چند سال دختر مرجان به اسم دیانه به یه سری دلایل پاش به خونه احمدرضا باز میشه و پرستار دخترش میشه تا اینکه…
خلاصه کتاب:
این رمان صرفا برای خندیدن نوشته شده و باعث میشود که کلا در حین خواندن رمان لبخند روی لبتان باشد! این رمان درباره یه خانواده و فامیل و دوستانشون هست که درگیر یه مسئله ی پلیسی هستن و سعی دارن یک باند بسیار خطرناک رو دستگیر کنن.کسانی که اگر اون ها رو توی وضعیت عادی ببینین محاله باور کنین پلیسن و البته… عشق هم قاطی داستانمون هست. حرف اخر من که گفتم اگه میخواین فقط بخندین بیاین این رمانو بخونین (مسائل چرت و پرتی و لوس هم نداره، حالا خود دانین)
خلاصه کتاب:
جانان به همراه دوستانش به شمال می روند و یک شب وقتی در ویلا هستند سه پسر وارد آنجا می شوند. اهورا ادعا دارد ویلا متعلق به اوست در حالی که دخترها آن را از شخص دیگری اجاره کرده اند. اهورا به یک شرط اجازه می دهد آن ها در ویلا بمانند و آن شرط این است که...
خلاصه کتاب:
پسری که تو مملکت غریب به دور از چشم پدر و مادرش عاشق میشه تو اوج عشق و دیوونگی تنها عشقش رو رها می کنه میزاره میره که به خانوادش بگه... اما پدرش چون خانِ و حرفش حرفِ چکار می کنه؟ اگه بشنوه پسر سر به راهش بی اجازه ی اون چکارا که نکرده راحت کنار میاد؟ قبول می کنه یا نه؟ اگه قبول نکنه و تاوان این قبول نکردن برای پسرِ عاشقش چیه؟ اصلا عشقش به پاش می مونه؟؟؟ این چه سوالیه مگه اونم عاشق سیپان نبود؟
خلاصه کتاب:
دختری به اسم گندم که شوهرش مرده و قراره طبق رسم ساتی اون رو هم زنده زنده قبر کنن. خان روستا که برادر شوهرش میشه عاشقانه دوسش داره برای نجات جونش جلوی این رسم می ایسته و در عوض باهاش ازدواج می کنه همه چی خوب پیش میره تا این که…
خلاصه کتاب:
تششعات کمرنگ اما زیبای خورشید کم کم در حال افول بود. جاده به نظر طولانی تر از همیشه و خلوت تر از همیشه به نظر می رسید. با بالا دادن آفتاب گیر که دیگه احتیاجی بهش نبود نگاهی به افق و غروب زیبای خورشید انداختم. دنده رو بالاتر بردم و پام رو روی پدال گاز بیشتر فشردم…
خلاصه کتاب:
من الویزه بریجرتون هستم مامان تو میگی من باید از یه پسر خوشم بیا اما من میگم هرگز هرگز هرگززز!!! اونم با سه تا علامت تعجب!!! کاملاً مطمئنم که هیچ وقت ازدواج نمی کنم. اگه اون بیرون کسی مال من بود فکر نمی کنی تا الان پیداش کرده بودم؟ اما با دیدار آقای فیلیپ فهمیدم ک… این آخرین فرصت منه. سرنوشت رو با دو دستم چسبیدم… و دوراندیشی رو دادم به باد هوا آقای فیلیپ، لطفا لطفاً تموم اون چیزهایی باش که تصور کرده بودم هستی. چون اگه همون مرد باشی که نامه هات ادعا دارن، فکر کنم بتونم عاشقت بشم…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " پاراگراف رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.