دانلود رمان بغض تاریک از نیلوفر عسکری با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رمان درمورد دختری است که همه حسرت زندگیش رو دارند اما فقط خودش میدونه چی به سرش گذشته. گذشته ای داره که باعث شده چندین سال زجر بکشه و…
خلاصه رمان بغض تاریک
ماشینوتوپارکینگ پارک کردمـو واردخونـه شـدم رفتم تواشپزخونه کـه دیدم مامان داره سالاد درست میکنه… بوی دلنشین خورشـت کرفـس هم که کل سالن رو در برگرفته بود… کولمو پرت کردم رواپن اشپزخونه که صدای بدی داد چاقو از دست مامان اوفتاد ودستشو گذاشت روقلبشو… و گفت: وای خدا ذلیل بشی دخترکه سکته انداختی منو این چه وضعشه؟؟ بالبخند گفتم: اول سلام مامان خانوم دوم ببخشید از گشنگی زیاده سوم: راستشو بگو تو فکر بابا بودی که اینطوری ترسیدی ولپشو کشیدم که گفت: دختره چشم
سفید پررو، برو لباستوعوض کـن و بیا ناهــار، الان بابا و داداشات میان دستامو گذاشتم رو چشمام و گفت: ای بچشم و رفتم تو اتـاق لباسام رو با یه سـت بـنفش عوض کردم و دسـت صـورتمو شستم و رفتم تو اشپزخونه. بابا و آرسین و ارسام هـم اومده بودن رفتم بین آرسین وارسام نشستم و سلام گرمی دادم آرسین از این ور لپمو کشید آرسامم از اونور دوتای باهم گفتن: چطوری چشم رنگی زشت بی ریخت و هرهر خندیدن. بابا این دو تا دیوونـه هسـتن محلشـون ندادم و برا خودم برنج کشیدم و مشغول شدم که بابا گفت:
خانومم ستار رفیقم پسرش برگشته و قراره به مناسبتش جشن بگیرن و مارو هم دعوت کردن برای پنجشنبه آماده باشید. مـن که حوصله این مزخرفاتو نداشتم گفتم بابا میشه من نیام؟ بابا: چرادخترم؟ بهونه ای نداشتم مجبور شدم بگم: آخه اونجا کسیو نمیشناسم برای همین خلقم تنگ میشه… که بابا گفت: اگه اینطوریه تیتا رو هم بیارش تا تنها نباشی. دیگ نمیتونستم مخالفت کنم چون اخلاقم اونطوری نبود که بخوام رو حرف بابام حـرف بزنم برای همین گفتم باشـه چشـم. از ظهر تا شب مثل روزای دیگه گذشت…